نویسنده: کارل گوستاو یونگ
مترجم: فؤاد روحانی




 

چنان که قبلاً دیدیم، حصار همچنین معنی فضایی را دارد که در زبان یونانی تمنس (1) خوانده می شد، یعنی حریم عبادتگاه یا هر گونه جای مقدس و مجزا. در این مورد دایره یک جریان یا محتوای درونی را، که نباید با چیزهایی بیرونی آمیخته شود، حفظ یا مجزا می کند. بدین ترتیب، مندله وسایل و تدابیری را که یک وقت عملاً به کار برده می شدند اینک به صورت رمزی تکرار می کند.
همان طور که قبلاً ذکر کردم، ساکن این حریم خدا بوده، اما آن محبوس یا ساکن محفوظ مندله ظاهراً خدا نیست، چون رمزهایی که به کار رفته اند (از قبیل ستاره و صلیب و کره و غیره) معنی خدا ندارند، بلکه از قسمتی از شخصیت انسانی حکایت می کنند که اهمیت آن آشکار است. حتی می توان گفت که آن محبوس یا ساکن محفوظ مندله خود انسان یا عمیق ترین جوهر ذاتی او است. از آنجا که مندله های امروزی قرینه های فوق العاده نزدیک دایره های جادویی ازمنه ی قدیم هستند که معمولاً خدایی در مرکز آن ها قرار دارد، واضح است که در مندله ی امروزی خود انسان، یعنی عمیق ترین جوهر ذاتی او، رمز الوهیت است، اما جانشین آن نیست.
نکته ی قابل توجه این است که این رمز به صورت طبیعی و خودبه خود بروز می کند و چنان که از خوابی هم که مورد مطالعه قرار دادیم معلوم گردید، همیشه اصولاً از ناخودآگاه سرچشمه می گیرد. اگر بخواهیم بدانیم که هر گاه تصور خدا به صورت موجودی مستقل دیگر به خارج منعکس نشود چه چیز پیش خواهد آمد، جواب روحیه ی ناخودآگاه از این قرار است که در ضمیر ناخودآگاه تصویر انسانی الهی یا متصف به صفات خدایی نقش می بندد که محبوس و مخفی و محفوظ و معمولاً فاقد شخصیت است و یک رمز انتزاعی نماینده ی آن است. این رمزها غالباً متضمن اشاراتی به مفهوم قرون وسطایی عالم صغیر هستند، مثل رمز ساعت جهان نما که در رؤیای مریض من ظاهر شد. بسیاری از جریاناتی که به تشکیل مندله منجر می شوند، و نیز خود مندله، ظاهراً تفکرات قرون وسطایی را مستقیماً تأیید می کنند. در ظاهر مثل این است که بیماران رساله های قدیمی مربوط به سنگ فلاسفه و آب زندگی و خاصیت گردی و تربیع دایره و رنگ های چهارگانه و غیره را خوانده باشند، حال آن که آن ها هیچ گاه با فلسفه ی کیمیاگری و رمزهای غامض آن آشنایی نداشته اند.
سنجش درست این پدیده ها کار دشواری است. اگر توجه ما بیشتر به شباهت آشکار و جالب توجه آن ها با رمزهای قرون وسطایی معطوف باشد، می توانیم آن ها را نوعی بازگشت به طرز فکر قرون وسطایی و زمان های قدیم تلقی کنیم. البته همیشه، وقتی که سیر قهقرایی روی می دهد، نتیجه ی آن ناقص و درجه ی تأثیر آن نسبتاً ضعیف است. اما این کیفیت به هیچ وجه از مشخصات جریان روان شناسی موضوع تحقیق ما نیست، بلکه بر عکس ناراحتی عصبی و آشفتگی روانی به میزان قابل توجهی تسکین می یابد و شخصیت جامع تغییر می کند و رو به بهبود می گذارد. به این جهت، به عقیده ی من، درست نیست که جریان مورد بحث به عنوان سیر قهقرایی تلقی شود، زیرا در آن صورت جریان مزبور حکم حالت ناسالم را خواهد داشت. نظر من بیشتر به این تعبیر متمایل است که در روان شناسی مندله (2)کیفیت قهقرایی ظاهری آن عبارت از ادامه ی جریان یک تحوّل روحی است که در ابتدای قرون وسطا، بلکه حتی پیش از آن، یعنی هنگام طلوع عصر مسیح، شروع شده است. بر طبق مدرک معتبر، ثابت شده است که رمزهای اساسی دین مسیح در همان قرن اول وجود داشته اند. این جا من آن رساله ی یونانی را به خاطر می آورم که عنوانش این است «کوماریوس» (3)، پیشوای بزرگ، فن آسمانی را به کلئوپاتر تعلیم می دهد.» این متن اصلاً مصری است و هیچ نشانه ای از نفود دین مسیح در آن وجود ندارد. ضمناً متن های عرفانی دموکریت دروغین و ززیم را نیز می توان ذکر کرد. مؤلف اخیر تحت تأثیر نفوذهای یهودی و مسیحی بوده است، ولی رمزهای عمده ی او از نوع رموز مکتب افلاطونیان جدید است و با فلسفه ی مجموعه ی فنون هرمس (4) ارتباط نزدیک دارند.
این که در تحقیق اصل رمزهای مخصوص مندله می توان به عقب رفت و نسبت آن ها را با کیفیات مشابهی که در دوران باستانی قبل از مسیح وجود داشته اند معلوم نمود به پدیده های روان شناسی امروز معنی خاصی می دهد. این ها ظاهراً دنباله ی طرز تفکر گنوسی هستند بی آن که به وسیله ی تسلسل مستقیم با آن گونه تمایلات ارتباط داشته باشند. اگر فرضیه ی من دایر بر این که هر دینی عبارت است از تظاهر طبیعی حالت روانی مخصوص زمان خود درست باشد، در آن صورت می توانیم بگوییم که مسیحیت تجلی و تجسم حالتی بوده است که در قرن اول میلادی وجود داشته و تا چند قرن بعد هم ادامه یافته است. اما این که حالت روانی معیّنی در یک زمان معیّن وجود داشته است مانع بروز حالات روانی دیگر در زمان های دیگر نیست و این حالات دیگر نیز به همان اندازه می توانند در این دین یا آن دین مجسم شوند. دین مسیح زمانی مجبور بود برای بقای خود با نهضت گنوسی، که ناشی از کیفیات روانی متفاوتی بود، مبارزه کند. نهضت گنوسی بکلی از میان رفت و آنچه از آن باقی مانده به اندازه ای مغشوش است که برای پی بردن به معنای باطنی آن ناچار باید به مطالعه و تحقیق مخصوصی مبادرت نمود. اما اگر ریشه های تاریخی رمزهای مورد مطالعه ی ما از دوران قرون وسطا عقب تر می روند، قطعاً می توانیم آن ها را در مکتب گنوسی پیدا کنیم. به نظر من، این کیفیت غیرمنطقی نیست که یک حالت روانی که قبلاً تحت فشار بوده و از بین رفته باشد، هر وقت که افکار عمده ای که موجب اختناق و دفع آن شده بودند نفوذ خود را از دست بدهند، دوباره ظاهر شود. با این که بدعت گنوسی از میان رفت ولی در تمام دوره ی قرون وسطا به شکل ناخودآگاه، یعنی در لباس کیمیا، ادامه یافت. همه می دانند که کیمیا از دو قسمت تشکیل می شد که مکمّل یکدیگر بودند: یعنی تحقیق شیمی به معنای صحیح آن، از یک طرف، و «علم نظری» یا «فلسفه»، از طرف دیگر. همان طور که از عنوان نوشته های دموکریت دروغین، که متعلق به قرن اول است (طبیعیات و عرفان)، برمی آید، این دو جنبه در آغاز عصر مسیحیت به یکدیگر پیوسته بودند. همین کیفیت از مطالعه ی پاپیروس های لیدن (5) و نوشته های ززیم مربوط به قرن سوم نیز معلوم می گردد. نظرهای دینی یا فلسفی کیمیای قدیم به طرز آشکار از نوع گنوسی بودند. نظریات بعدی ظاهراً روی محور این فکر مرکزی دور می زنند که «روح جهان» (6) یا خالق یا آن روح آسمانی، که روی آب های زمان هرج و مرج قبل از تشکیل عالم مانند پرنده ای که روی تخم نشسته باشد قرار داشت، بالقوه در مادّه باقی ماند و بدین ترتیب آن وضع بی نظمی و هرج و مرج نیز ادامه یافت(7). بنابراین، فلاسفه یا «فرزندان حکمت» (عنوانی که آن ها برای خود قایل بودند) «ماده ی اولیه» را جزئی از هرج و مرج قبل از تشکیل عالم می دانستند که روح در بطن آن نهفته است. آن ها «روح» را یک نفخه ی نیمه مادّی و نوعی «جسم لطیف» می پنداشتند و صفت «فرّار و بخار شونده» را به آن نسبت می دادند، و از لحاظ شیمیایی آن را از جنس اکسیدها و سایر اجسام مرکّب حل شدنی تصور می نمودند. روح را «مرکوریوس» (8) می نامیدند که در علم شیمی همان جیوه است، ولی از نظر فنی «مرکوریوس ما» (9) جیوه ی معمولی نیست که علامت آن در شیمی Hg است. این اصطلاح در فلسفه معرّف هرمس، خدای وحی، بود که او را به نام »هرمس سه بار بزرگ» (10) می خواندند و استاد اعظم کیمیا تلقی می کردند (11). هدف آن ها این بود که روح ازلی الهی را از مادّه ی اولیه بی شکل بیرون بیاورند، و این چیز را که می خواستند استخراج کنند «جوهر پنجم (12)» یا آب حیات یا آب آسمانی یا bapne یا tinctu می خواندند. کیمیاگر مشهور، ژان روپسیسا (13) (فت: 1375م)، جوهر پنجم را «آسمان یا فلک انسانی» می نامد. وی عقیده داشت که این یک مایع آبی رنگ است که مانند آسمان فناناپذیر است. او می گوید که جوهر پنجم دارای رنگ آسمان است و «خورشید ما آن را زینت داده است، همان طور که آسمان را زینت می دهد». خورشید کنایه از طلا است. عین عبارت او این است: «این خورشید طلای حقیقی است.» بعد می گوید: «این دو چیز به هم پیوسته حالات فلک الافلاک و خورشید آسمانی را به ما سرایت می دهند.» فکر او البته این است که جوهر پنجم، یعنی آسمان آبی با خورشید طلایی که در دل آن قرار دارد، تصاویر مشابهی از آسمان و خورشید آسمانی در ما برمی انگیزند. این تصویری از عالم صغیر است به رنگ آبی و طلایی (14) و من این را قرینه ی مستقیم رؤیای آسمانی گیوم می دانم، ولی رنگ ها معکوس شده اند. طبق تصور روپسیسا قرص طلایی رنگ است و آسمان آبی است. بنابراین مریض من، که تجسم او هم از همین قرار است، ظاهراً بیشتر به جنبه ی کیمیایی متمایل است.
مایع معجزه نما یا آب آسمانی که به نام آسمان یا فلک خوانده می شود شاید اشاره به آب های بالای فلک، که در سِفر پیدایش (باب اول 7) ذکر شده است، باشد. از لحاظ علمی این مایع نوعی آب غسل تعمید تلقی می شد که، مانند آب مقدس کلیسا، دارای خاصیت خلق کردن و دگرگون نمودن است (15). کلیسای کاتولیک هنوز آیین تقدیس به وسیله ی تعمید را روز «شنبه ی مقدس» پیش از عید پاک برگزار می کند (16). موضوع این آیین تکرار نزول روح القدس در آب است که آب معمولی به وسیله ی آن دارای این خاصیت آسمانی می شود که انسان را تغییر دهد و حیات روحانی نوین نصیب او کند.
این درست همان تصور کیمیاگران است درباره ی آب آسمانی. هیچ اشکالی ندارد که تصور آب حیات کیمیاگران را از آیین تقدیس غسل تعمید ناشی بدانیم، جز این که تصور به زمان قبل از مسیحیت برمی گردد و به طور قطع مقدّم بر آن است.
در اولین رساله های کیمیاگری یونانی، که متعلق به قرن اول است، آب معجزنما ذکر شده است (17). بعلاوه، موضوع نزول روح به طبیعت یک افسانه ی گنوسی است که اثر بزرگی روی فکر مانی گذاشت و شاید بر اثر نفوذ مانویّت بود که این یکی از تصورات عمده ی کیمیاگری لاتینی شد. هدف فلاسفه این بود که مادّه ناقص را با وسیله ای شیمیایی به طلا یا دوای همه ی دردها یا اکسیر زندگی مبدل کنند. اما از لحاظ فلسفی یا عرفانی، غرض از این استحاله آن بود که مادّه به وجود الهی نر و ماده ی توأم یا آدم ثانی (18) یا جسم باشکوه و فناناپذیر هور قلیایی (19) یا نورالانوار (20) یعنی اشراق روح انسانی یا حکمت مبدل شود. به طوری که من با همکاری ریچارد ویلهلم (21) نشان داده ام، کیمیاگری چینی هم همین فکر را ایجاد نمود، به این معنی که هدف «فن بزرگ» (کیمیا) عبارت از خلق «جسم الماسی» است.
«منظور از ذکر این قرینه ها فقط آن است که مشاهدات روان شناسی من در چارچوب تاریخی مربوط به خود قرار گیرند.» اگر این ارتباط تاریخی را قایل نشویم، این مشاهدات گویی در هوا معلق خواهند ماند و فقط جزو نوادر و عجایب به شمار خواهند رفت، هر چند برای خواب هایی که شرح دادیم بسیاری قرینه های جدید دیگر نیز می توان یافت. یک نمونه خواب زن جوانی است به شرح زیر: موضوع عمده ی خواب اول تجدید خاطره ی یک پیشامد واقعی بود، یعنی آیین غسل تعمید در یک فرقه ی پروتستان که در وضع مضحک و بلکه تنفرآمیزی صورت گرفته بود. موضوع هایی که این خواب آن ها را به هم مربوط کرده بود ترکیبی بودند از همه ی چیزهایی که در مسائل دینی موجب یأس خواب بیننده شده بود. اما خوابی که این زن بلافاصله بعداً دید تصویری را نشان داد که او نتوانست معنیش را درک کند و آن را به خواب قبل ربط دهد. اما چیزی که ممکن بود به خواب بیننده در فهم خواب دوم کمک کند این بود که جمله ی «اما برعکس» مقدمه ی خواب تلقی شود. موضوع خواب دوم از این قرار است: زن در یک نمایشگاه گردش سیّارات قرار داشت که محل بسیار جالب توجهی بود و گنبد آسمان روی آن را پوشانده بود. در آسمان دو ستاره می درخشیدند. یک ستاره، یعنی عطارد، سفید بود، اما خواب بیننده ستاره ی دیگر را، که امواج نورانی گرم و قرمزی از آن بیرون می آمدند، نمی شناخت. اکنون او دید که دیوارهای زیر گنبد تماماً از نقاشی پوشیده اند، ولی فقط یکی از آن ها را می شناخت و آن تصویر تولد آدنیس (22) در درخت بود.
خواب بیننده آن «امواج نورانی قرمز» را به «احساسات گرم»، یعنی عشق، تعبیر نمود، و اینک این فکر برایش پیدا شد که ستاره ای که نشناخته بود باید قطعاً زهره باشد. آن تصویر تولد در درخت را یک وقت در موزه دیده بود و در آن موقع چنین در خاطرش مجسم شده بود که آدنیس چون خدایی است که می میرد و دوباره زنده می شود باید خدای تولد نو باشد.
بدین ترتیب، موضوع خواب اول انتقاد شدیدی است از دین رسمی کلیسایی، و در خواب دوم رؤیای ساعت جهان نما به شکل مندله ظاهر می شود، زیرا نمایشگاه گردش سیّارات به تمام معنی همان ساعت است. در آسمان جفت نر و ماده ی آسمانی دیده می شوند که به هم پیوسته اند: آن یک سفید است و این یک قرمز، و این معکوس جفت مشهور کیمیایی است که رنگ نر در آن قرمز و رنگ ماده سفید است و به همین سبب نام ماده «بیضا» (کلمه ی عربی) و نام نر «غلام سرخ رو» است، هر چند این یکی از عنوان «گابریسیوس» (23) (مأخوذ از کلمه ی عربی کبریت یا گوگرد) نیز دارد برادر شاهانه ی آن دیگری است. این جفت آسمانی تمثیل مسیحی گیوم دیگولویل را به یاد می آورد. موضوع تولد آدنیس در درخت برابر آن خواب های مریض من است که به آیین مرموز آفرینش و تجدید خلقت مربوط هستند.
بدین ترتیب، این دو خواب اساساً جریان فکر مریض مرا تکرار و مجسم می کنند. هر چند این دو مورد وجه شباهتی با یکدیگر ندارند جز از لحاظ تشویش و نگرانی روحی زمان ما. به طوری که بلاً بیان کردم، ارتباط رموزی که امروز خودبه خود ظاهر می شوند با نظریات و اعتقادات زمان های قدیم نتیجه ی نقل و انتقال مستقیم یا غیرمستقیم نیست و حتی آن طور که غالباً تصور می شود نقل و سرایت مخفیانه ای هم در کار نیست. بعلاوه، این تصور به هیچ دلیل معتبری هم متکی نیست. با وجود تحقیق بسیار دقیق، هیچ گونه اثری از این که مریض های من با این نوع نوشته ها آشنا بوده یا از این افکار اطلاعی داشته باشند پیدا نشده است.
چنین به نظر می رسد که ضمیر ناخودآگاه مریض های من همان خط سیر فکری را پیموده است که در طی دو هزار سال گذشته بارها ظاهر شده است. اما چنین تسلسلی فقط در صورتی می تواند وجود داشته باشد که ما به این فرضیه قایل باشیم که یک حالت ناخودآگاه به صورت عامل و محرک قبلی و موروثی وجود دارد. منظورم از این فرضیه البته این نیست که تصوراتی از راه وراثت منتقل شده باشند، چون اثبات چنین امری نه تنها دشوار بلکه محال است. بلکه فرض من درباره ی این خاصیت موروثی از این قرار است که اصولاً امکان دارد افکاری که عیناً منطبق با یکدیگر یا لااقل شبیه یکدیگر باشند بارها ظاهر شوند. من این امکان را «صوت مثالی» خوانده ام. بنابراین مقصود از این اصطلاح خاصیت یا شرط اساسی ساختمان روحیه است که به نحوی با مغز مربوط است. از این قرینه های تاریخی معلوم می شود که مندله یا رمزی است از موجود الهی که تاکنون در جسم مخفی و مکتوم بوده است و اینک استخراج و احیا می شود یا رمز ظرف و مکانی است که استحاله ی انسان به موجود «الهی» در آن رخ می دهد. می دانم که این گونه اظهارات ناچار افراطی ترین تصورات فلسفه ی ماوراءالطبیعه را به یاد می آورند. اگر بیان این مطلب جنون آمیز به نظر آید موجب تأسف من است، ولی این درست همان چیزی است که روحیه ی بشر تولید می کند و همیشه هم تولید کرده است. هر گونه روان شناسی که بخواهد این حقایق را نادیده بگیرد مجبور است آن ها را به طرز ساختگی از مبانی تحقیق خود حذف کند. به نظر من، این تعصبی فلسفی خواهد بود که از نظر تجربه موجّه نیست. شاید لازم باشد این نکته را تأکید کنم که ما به وسیله ی این اظهارات هیچ حقیقت فوق طبیعی را اثبات نمی کنیم، بلکه منظور فقط توجه دادن به این امر است که روحیه به این صورت عمل می کند، و این حقیقتی است که حالت مریض من بعد از رؤیای مندله به مراتب بهتر شد. اگر بتوانید مسئله ای را که این رؤیا برای مریض من حل کرد درک کنید، این را هم می توانید درک کنید که چرا احساس «هماهنگی عالی» به مریض دست داد.
اگر ممکن بود که ما در مقام تحقیق نتایج احتمالی تجربه ی مندله، که موضوعی غامض و نامأنوس تلقی می شود، از هر گونه تخیلات پرهیز کنیم، من در این کار تردید نمی کردم. اما متأسفانه برای شخص من این نوع تجربه نه غامض است نه نامأنوس، بلکه برعکس من در حرفه ام تقریباً هر روز به این گونه موارد برمی خورم. اشخاص زیادی را می شناسم که اصولاً برای آن که بتوانند به زندگی ادامه دهند مجبورند تجربیات درونی خود را جدّی بگیرند. اگر از نظر یک فرد بدبین قضاوت کنیم، باید بگوییم که این ها مجبورند یا دیو را انتخاب کنند یا «بعل زبول» را («انجیل متّی»، باب دوازدهم، 24)، بدین تعبیر که دیو عبارت از مندله یا چیزی شبیه به آن است و بعل زبول مرض عصبی آن ها است. ممکن است فرد خیرخواهی که اهل استدلال باشد ایراد کند که من دیو را به دست بعل زبول بیرون می رانم، و به عبارت دیگر نیرنگ اعتقاد دینی را جانشین مرض ساده ی عصبی می کنم. در مورد نکته ی اول جوابی نمی توانم بدهم، زیرا در فلسفه ی ماوراءالطبیعه تخصصی ندارم، اما درباره ی نکته ی دوم باید متذکر شوم که موضوع اعتقاد دینی نیست، بلکه تجربه است. تجربه ی دینی تجربه ی مطلقی است که چون و چرا برنمی دارد. ایراد کننده فقط می تواند بگوید که چنین تجربه ای به او دست نداده است. آن گاه طرف مخاطب او خواهد گفت:
«متأسفم، اما به من دست داده است.» و اینجا گفت و گو پایان خواهد یافت. «علی رغم آنچه دنیا درباره ی تجربه ی دینی فکر کند، کسی که این تجربه به او دست داده باشد صاحب گوهر گرانبهایی است، یعنی صاحب چیزی است که به زندگی معنی می بخشد، بلکه خود سرچشمه ی زندگی و زیبایی است و به جهان و بشریت شکوه تازه ای می دهد.» چنین کسی دارای ایمان و آرامش است. حال بر چه اساس و مبنایی می توان گفت که یک چنین زندگی مشروع نیست و یک چنین تجربه اعتبار ندارد و یک چنین ایمان چیزی جز وهم و خیال نیست؟ آیا برای پی بردن به حقایق ابدی هیچ حقیقتی بهتر از آنچه دستگیر و کمک انسان در امر زندگی باشد وجود دارد؟ به همین جهت است که من رمزهایی را که از ضمیر ناخودآگاه برمی خیزند با دقت مورد توجه قرار می دهم (قبلاً دیدیم که ریشه ی کلمه ی لاتینی دین ــ Religio ــ همان دقت و توجه است). این رموز تنها عواملی هستند که می توانند فکر انتقادجوی انسان امروزی را متقاعد کنند، و این که دارای چنین خاصیتی هستند علت کهنه ای دارد و آن عبارت از نیروی قاهر آن ها است. چیزی که بتواند هر بیماری روانی را شفا بخشد ناچار باید به همان اندازه ی بیماری نافذ و مؤثر باشد، و از آنجا که این بیماری کاملاً کیفیتی حقیقی است تجربه ی شفابخش هم باید به همان اندازه حقیقت داشته باشد. اگر موضوع را با بدبینی تلقی کنیم، باید بگوییم که به توهمی احتیاج داریم که کاملاً حقیقی باشد. اما چه فرقی بین یک توهم حقیقی و یک تجربه ی دینی شفابخش وجود دارد؟ تفاوت جز تفاوتی لفظی نیست. مثلاً می توانیم بگوییم زندگی عبارت از مرضی است که پیش بینی عاقبت آن بسیار بد است: به این معنی که مرض سال ها به درازا می کشد و سرانجام به مرگ منتهی می شود، یا این که حالت عادی عبارت از عیب و نقصی است که در مراج انسان راه یافته و عمومیت پیدا کرده باشد، یا این که انسان عبارت از حیوانی است که مغزش به طور درمان ناپذیری زیاده از اندازه بزرگ شده است. این طرز فکر صفت مخصوص اشخاص ناراضی است که گرفتار سوءهاضمه اند. هیچ کس از حقایق غایی خبر ندارد، بنابراین باید این حقایق را همان طور که تجربه به ما می آموزد تلقی کنیم و اگر این تجربه به حال ما کمک کند، یعنی زندگی ما را سالم تر و زیباتر و کامل تر و برای خودمان و برای کسانی که دوست می داریم رضایت بخش تر نماید، با کمال اطمینان می توانیم بگوییم: «این تأیید خدا بود که شامل حال ما شد.»
با این اظهار به هیچ وجه در صدد اثبات یک حقیقت فوق طبیعی برنمی آییم، و این نکته را بایستی با کمال فروتنی تصدیق کنیم که درک تجربه ی دینی خارج از قلمرو کلیسا صورت می گیرد و کیفیتی است ذهنی که در معرض اشتباهات بی نهایت است. «راست است که در زمان ما تجربه ی روحانی عبارت از مواجهه ی وجدان بشری است با عالم حقایق نامعلوم و وصف ناپذیر، اما، بنابر دلایل کافی، ظاهر امر این است که حتی در مورد حقایق لایتناهی هم قوانین روانی کارگرند.» این قوانین اختراع هیچ موجود بشری نیستند، بلکه انسان به وسیله ی رموز اعتقادات مسیحی به آن ها معرفت حاصل می کند. فقط ابله نادان است که ممکن است در صدد معدوم کردن این رموز برآید. هیچ فرد علاقه مند به زندگی روح چنین اندیشه ای را به خود راه نخواهد داد.

پی‌نوشت‌ها:

1.temenos.
2.کوپگن طرز فکر گنوسی ها را «فکر مدوّر» خوانده است. منظور از این اصطلاح جامعیت است، زیرا در عرف رمزشناسی گردی با تمامیت یکی است.
3.komarios.
4.Corpus Hermeticum.
5.Leyden.
6.anima mundi.
7.در نوشته های بسیار کهنه ی کیمیاگران یونانی ما به تصور «سنگی که جان دارد» برمی خوریم. این سنگ عبارت از «مادّه ی اولیه» است که آن را «هیولا» یا «اصل غیر متشکل» یا «توده ی نامنظم» می خواندند. این اصطلاحات کیمیاگری بر رساله ی تیمه ی افلاطون متکی بودند. یوهانس استیب (Johannes Steeb) می گوید: «مادّه ی اولیه را، که باید ظرف و مادر آنچه ساخته و آنچه دیده می شود باشد، نه می توان خاک نامید، نه هوا، نه آتش، نه آب، نه آنچه از این ها ساخته می شوند، و نه آنچه این ها از آن ساخته می شوند، بلکه نوعی است که نمی توان آن را دید و شکل ندارد و همه چیز قایم به آن است.» همین مؤلف در تعریف «مادّه ی اولیه» می گوید: «این همان مادّه ی خاکی اولیه ی پیش از تشکیل عالم است یا هیولا است یا بی شکل و بی نظمی صِرف است یا هاویه ای است که همه چیز از آن می زاید... آن مادّه ی بی نظم نخستین از جویبارهای آسمانی سیراب شد و سپس خدا چیزهای محسوس بی شمار را در تصور آورد و مادّه ی اولیه را بر طبق آن ها ترتیب داد.» مؤلف توضیح می دهد که روح خدا چگونه در مادّه نزول کرد و پس از آن چه بر آن گذشت. «روح خدا آب های بالای فلک را با گرمی پرورش دهنده ی خاصی باردار کرد و گویی آن ها را به صورت شیر درآورد. بنابراین، آن حرارت پرورش دهنده ی روح القدس آب های بالای فلک را (سفر پیدایش، باب اول، 7) دارای خاصیتی نمود که به طرزی لطیف در همه چیز نفوذ و همه چیز را حفظ و نگهداری کنند. این خاصیت با نور ترکیب شد و در عالم جمادات آب های بالای زیر فلک مار جیوهای را تولید نمود (این ممکن است اشاره به عصای مارپیچ اسکولاپ خدای طب هم باشد، زیرا مار منشأ طب عالم و داروی همه ی دردها است). در عالم رستنی ها، سبزی پربرکت (کلروفیل) را ایجاد کرد و به عالم حیوانات استعداد پذیرش صورت بخشید. بنابراین، روح آب های فلک که با نور توأم گردید چه بسا حقاً «روح عالم» خوانده شود. آب های زیر فلک تاریکند و تشعشات نور را در پهنای باطن خود جذب می کنند. این نظریه بر افسانه ی گنوسی مبتنی است به این مضمون که نوس (Nous یعنی عقل) از عالم عیین فرود می آید و «فوسیس» (Physis یعنی طبیعت) آن را در آغوش می گیرد. جیوه ی کیمیاگران، بالدار یعنی «فرّار» است. ابوالقاسم محمد در کتاب العلم المکتسب صحبت از «هرمس گریزپا» می کند و در بسیاری جاهای دیگر عنوان «روح» به جیوه اطلاق می شود. بعلاوه، عنوان «هرمس راهنمای ارواح» نیز به آن اطلاق می شد، به این معنی که هدایت کننده ی به سمت بهشت آن است. این درست همان نقش نجات دهنده است که به نوس (عقل) نسبت داده می شد. پیروان فیثاغورس معتقد بودند که مادّه روح را بکلی بعلیده است به جز قسمت عاقله ی آن. هورتولانوس (Hortulanus) در رساله ی خود موسوم به «تفسیری بر لوح زمردین» می گوید: «توده ی بی شکل یا «مادّه ی فاقد نظم و ترتیب» اصلی است که عالم از آن ایجاد و سنگ مرموز از آن تولید شد. از ابتدای قرن چهاردهم این سنگ به مسیح تشبیه شد. ارتلیوس می گوید: «نجات دهنده ی ما، مسیح، دو طبیعت دارد و به همین ترتیب آن نجات دهنده ی خاکی ما نیز از دو جزء تشکیل شده است: یکی آسمانی یکی خاکی.» به همین منوال، جیوه ی محبوس در مادّه نیز با روح القدس منطبق گردید. یوهانس گراسئوس (Johannes Grasseus) می گوید: «عطیه ی روح القدس سرب فلاسفه است که آن ها آن را سرب هوا می نامند و در داخل آن کبوتر سفید تابانی وجود دارد که نامش نمک فلزات است و سرّ فن کیمیا در آن است.» درباره ی استخراج و تغییر شکل مادّه ی اولیه ی بی نظم، کریستوقور پاریس (Christophore de Paris) می گوید: «آن جوهر و طبیعت گرانبها بالقوه در این مادّه ی بی شکل به صورت یک توده ی مغشوش عناصر حقیقتاً وجود دارد. بنابراین، عقل بشری باید بکوشد تا به آسمان ما تحقق بخشد.» مقصود از «آسمان ما» عالم صغیر است که «جوهر پنجم» نیز خوانده می شود. آسمان مزبور فسادناپذیر و مبرّا از هر گونه عیب است. یوهانس روپسیسا آن را «آسمان انسانی» می نامد. واضح است که فلاسفه رؤیای دایره ی طلایی و آبی را به «طلای فلاسفه ی» خود (که عنوان «گردی» به آن اطلاق می شد) و نیز به جوهر پنجم آبی منعکس می کردند. بنا به گواهی برناردوس سیلوستریس (Bernardus Silvestris) که هم زمان با گیوم شامپو (Guillaume de champeaux، ــ1121 ــ 1070) بود، اصطلاحات »مادّه بی شکل» و «توده ی بی نظم» مورد استعمال جاری بودند. رساله ی او موسوم به عالم کبیر و عالم صغیر نفوذ و تأثیر عمده ای داشت. در آنجا او به «بی نظمی مادّه ی اولیه یعنی هیولا» و «توده ی منجمد و مادّه ی بی شکل و سرکش، یعنی چهره ی وجود و مجموعه ی بی رنگ متناقض با خود» و «انبوه هرج و مرج» اشاره می کند. برناردوس همچنین نزول روح را به شرح زیر بیان می کند: «وقتی که ژوپیتر به آغوش همسر خود نزول کند عالم به حرکت می آید و زمین را وادار به تولید می کند.» تعبیر دیگر تصور شاهی است که در دنیا فرو می رود یا پنهان می شود.
8.mercurius.
9.mercurius noster.
10.Hermes trismegistus.
11.مثلاً کیمیاگران عقیده داشتند که روح سیاره ی مرکور (عطارد) اسرار کیمیاگری را به دموکریت دروغین تعلیم داد.
12.quinta essentia.
13.jean Rupescissa.
14.جابر گفته است که سنگ فلاسفه همان عالم صغیر است.
15.انکار این نکته مشکل است که آن شیوه ی استعاری که آبای کلیسا در نوشته های خود به کار می بردند در کیمیاگران هم نفوذ کرد. این ها حتی بعضی از آبای کلیسا را نماینده ی «فن شاهانه»، (کیمیاگری) می دانند از قبیل: آلبرتوس ماگنوس (Albertus Magnus)، توماس آکویناس (Tomas d' Aquin)، و آلبانوس اینسولیس (Albanus de Insulis). رساله ی موسوم به «طلوع فجر» پر از اشارات استعاره ای به کتب مقدس است؛ حتی این رساله به توماس آکویناس نسبت داده شده است. در هر حال، آب کنایه از روح القدس بود. چندین عبارت حکایت از این امر می کنند، از این قبیل: «آب فیض زنده ی روح القدس است»، «آب جاری همان روح القدس است»، «روح القدس در آب حلول کرده است». آب همچنین کنایه از جنبه ی بشری مسیح است. آب غالباً به صورت شبنم ظاهر می شود («شبنم جدعون» ــ نام جدعون در باب ششم «کتاب داوران» آمده است). «شبنم نیز کنایه از مسیح است. عباراتی که متضمن این کنایه اند از این قرارند: «شبنم در آتش دیده می شود»، «اینک شبنم جدعون در زمین جاری شده است.» کیمیاگران درباره ی آب حیات خود عقیده داشتند که دارای خاصیتی است که آن را flos (گل) می نامیدند و چنین تصور می کردند که آب حیات به برکت این خاصیت می تواند جسم را به روح تبدیل کند و صفت فناناپذیری به آن ببخشد. همچنین عنوان «اسید» را به آب اطلاق می کردند و می گفتند: «خدا کارش را با این اسید تمام کرد و به همین وسیله است که اجسام روح می پذیرند و معنوی می شوند.» نام دیگر آن «روح خون» است. این مطالب از رساله ی موسوم به «توده ی فلاسفه» نقل می شود. این رساله ای است به زبان لاتینی که در قرن دوازدهم هم تألیف شده و محتویات آن عبارت از ترجمه ی نوشته هایی است که در قرن های نهم و دهم به عربی تنظیم شده و مأخوذ از منابع یونانی است. اشاره به «روح خون»، که یک نکته ی مسیحی است، احتمالاً حاکی از نفوذ بیزانس است. آب حیات همان جیوه یا سیماب است. در رساله ی «تسبیح فلاسفه» به این عبارت برمی خوریم: «سیماب ما صاف ترین آب است.» در همان رساله این آب را «آتش» نیز خوانده اند. جسم و جوهر به وسیله ی آب و آتش تغییر می کنند، و این قرینه ی کامل عقیده ی مسیحی است در مورد غسل تعمید و تأثیر آن که تغییر روحانی است.
16.این آیین کهنه ای است که تقریباً از قرن هشتم به بعد به عنوان «تبرّک صغیر به وسیله ی آب و نمک» مشهور شده است.
17.رساله ی موسوم به «ایسیس الهه به پسرش هوروس» می گوید: فرشته ای ظرف کوچمی را که پر از آب شفاف است (سرّ کیمیاگری) پیش ایسیس می برد. این البته قرینه ی ظرف هرمس و زوزیم است (به یادداشت شماره ی 22 همین فصل) که محتوای آن نوس (عقل) است. رساله ی «طبیعت و عرفان» دموکریت دروغین می گوید که آب آسمانی موجب تغییر می شود، به این معنی که «طبیعت نهانی» را به سطح بالا می آورد. در رساله ی کوماریوس (Komarios) به آب های معجزنما برمی خوریم که بهار تازه ای می آورند.
18.گنوزیوس (Gnosius) در رساله ی موسوم به «هرمس سه بار بزرگ»، جایی که درباره ی تربیع دایره بحث می کند، به «آدم ما که هم نر و هم ماده است» اشاره می نماید. مرکز عبارت از میانجی و آشتی دهنده ی دشمن ها و بنابراین بوضوح رمز اتحاد است. موجود نر و ماده از اژدهایی پیدا می شود که «خود خود را باردار می کند»، و این همان مرکور (جیوه) یا نفس عالم است. «اوروبوروس» (ماری که حلقه زده است و دم خود را در دهان می گیرد) رمز موجود نر و ماده است. عنوان «ربیس» (دوتایی) هم به موجود نر و ماده اطلاق می شود. غالباً از این موجود با ذکر صفت خدایی یاد می شود.
19.این عبارت از نوشته های سنیور نقل شده است: «یک چیز هست که هرگز نمی میرد بلکه همواره رشد و نمو می کند. وقتی که جسم در رستاخیز نهایی مردگان به مقام رفیع نایل شود، آدم ثانی به آدم اول و فرزندانش خواهد گفت: «بیایید، پدر من سعادت ابدی به شما عطا کرده است.»
20.این عبارت از آلفیلدیوس (Alphidius، احتمالاً قرن دوازدهم) نقل شده است: «از آنها نور تازه ای به وجود خواهد آمد که هیچ نوری در دنیا مانند آن نیست.»
21.Richard wilhelm.
22.Adonis.
23.Gabricius.

منبع مقاله: یونگ، کارل گوستاو، (1382)، روان شناسی و دین، ترجمه فؤاد روحانی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ هفتم